معنی قصر نشین

حل جدول

قصر نشین

شاه، پادشاه

فرهنگ فارسی آزاد

قصر

قَصْر، در تاریخ امر به بعضی امکنه مقدسه که مقرّ مبارک مظهر کبریاء بوده است اطلاق شده و نام قصر بر آنها باقی مانده است مانند قصر بهجی- قصر مرزعه- قصر تاکُر،

لغت نامه دهخدا

قصر

قصر. [ق َ ص ِ] (ع ص) خشک گردن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).

قصر. [ق َ ص ِ] (اِخ) [اقلیم] ایالتی از اسپانیا، و در آن است قصر منسوب به ابودانس و در آن است یابره و بطلیوس و شریشه و مارده و قنطرهالسیف و قوریه. (الحلل السندسیه ج 1 ص 78، 88، 308، 356، 425).

قصر. [ق ِ ص َ] (ع مص) کوتاه شدن. || (اِمص) کوتاهی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قَصاره شود.

قصر. [ق َ] (ع مص) کوتاه کردن: قصره قصراً؛ کوتاه کرد آن را. || کوتاه شدن. || بریدن موی. || جامه را گازری کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد): قصر الثوب قصراً؛ دقه و بیّضه. (اقرب الموارد). || برگردانیدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). گویند: قصره علی الامر؛ برگردانید او را بر کار. (منتهی الارب). || شبانگاه کردن و در هم شدن تاریکی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد): در هم شدن تاریکی. (اقرب الموارد). || پرده فروهشتن. || قصر کردن نماز را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
- نماز قصر، نماز مسافر، نمازی است که شخص در مسافرت به جامی آورد درصورتی که مسافرت از هشت فرسخ کمتر نباشد اعم از اینکه فقط رفتن هشت فرسخ باشد یا رفتن و برگشتن. در سفر از هر نماز چهاررکعتی دو رکعت ساقط میشود با این شرائط: 1- آهنگ مسافرت هشت فرسخ یا چهار فرسخ با قصد مراجعت در همان روز که چهار فرسخ راه رفته است. 2- سفر را قطع نکند به شهری که در آن ملکی دارد وآن را وطن قرار داده در شش ماه بیشتر یا سفر را قطعنکند به قصد اقامه ٔ ده روز. 3- سفر مباح و جایز باشد نه سفر معصیت. 4- سفر کثیرالسفر نباشد. 5- از حد ترخص خارج شود. با حصول این شرائط واجب است قصر در نماز مگر در حرم خدا و حرم رسول خدا و مسجد کوفه و حایر حسین. رجوع شود به تبصره ٔ علامه و رساله ٔ ذخیرهالعباد آیهاﷲ فیض.
|| حبس کردن. (اقرب الموارد). || بازایستادن بر جایی که از وی درنگذرد. (منتهی الارب): قصر الشی ٔ علی کذا؛ لم یتجاوز غیره. (اقرب الموارد). || (اصطلاح ادب) عبارت است از تخصیص چیزی به چیزی، و امر نخست را مقصور و امر دوم را مقصورعلیه خوانند، مثلاً در قصر میان مبتدا و خبر گویند: انما زید قائم، و در قصر میان فعل و فاعل گویند ماضربت الا زیداً. || (اصطلاح عروض) حذف ساکن سبب خفیف است و آنگاه ساکن گردانیدن متحرکه، مثل اسقاط نون فاعلاتن و اسکان تاء آن تا آنکه فاعلات ْ بماند و آن را مقصور خوانند. (تعریفات).

قصر. [ق َ ص َ] (ع اِ) ج ِ قَصَره. رجوع به قصره شود. || (مص) خشک گردن گردیدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب): قصر البعیر (و غیره) قصراً؛ یبس عنقه. (اقرب الموارد). دردگین بن گردن گشتن. (منتهی الارب). || شکایت کردن از خشکی گردن: قصر الرجل، اشتکی ذلک. (اقرب الموارد). || (اِمص) تقصیر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). از عیوب خلقی اسب است، و آن غلظتی است در گردن آن. (صبح الاعشی ج 2 ص 25). || خشکی در گردن. || (اِ) آنچه در پرویزن بماند بعدِ بیختن. || اسپست که به اول کوفتن برآید. || پوست بالای دانه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || لغتی است در قَصْر. (اقرب الموارد). || بیخ خرمابن. (منتهی الارب). || گردن مردم. || گردن شتر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || بیخ درخت و باقیمانده ٔ از بیخ. (منتهی الارب). الشجر العظام، و قیل بقایاها. (اقرب الموارد). رجوع به قصره شود.

قصر. [ق َ] (ع اِ) هیزم خشک بسیار (اقرب الموارد) (منتهی الارب)، یا عام است. (منتهی الارب). || خانه، یا هر خانه ٔ از سنگ برآورده. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). کاخ. کوشک. (منتهی الارب). آنچه استوار و بلند باشد از خانه ها. (اقرب الموارد).ج، قصور. (اقرب الموارد) (منتهی الارب):
هر سر مه به برج نو بچه ٔ نو برآورد
یکسره برج او شودقصر دوازده دری.
خاقانی.
هشتم فلک ایوانْت گلزار فلک قصرت
فردوس نهم بادا گلزار تو عالم را.
خاقانی.
|| حبس. (تعریفات). بند: و قصر القضاه [المستنجدباﷲ] و غیرهم و انا فی الجمله و بقیت احدی عشره سته مقصوراً... و کنت فی الحبس بمأتین مجلده منها الجمهره... (معجم الادباء یاقوت ج 2 ص 55). || تقصیر. (اقرب الموارد). || نهایت. (اقرب الموارد) (منتهی الارب): قصرک ان تفعل کذا؛ پایان کار تو همین است که چنین کنی. (منتهی الارب). || قصر الظلام، آمیزش تاریکی و روشنائی شبانگاه. || گویند: اتیته قصراً؛ ای عشیاً. (منتهی الارب). و رجوع به اقرب الموارد شود.

قصر. [ق َ] (اِخ) دهی است از دهستان عزیزآباد بخش فهرج شهرستان بم در 17000 گزی جنوب باختری فهرج و 1000 گزی راه فرعی بم به برج اکرم. در جلگه واقع و گرمسیر مالاریائی است. سکنه ٔ آن 248 تن است. آب آن از قنات ومحصول آن غلات، حنا، خرما، پنبه. شغل اهالی زراعت است. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).

قصر. [ق َ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد در 12 هزارگزی جنوب باختری فریمان و 10 هزارگزی جنوب شوسه ٔ عمومی مشهد به فریمان. جلگه و معتدل است. سکنه ٔ آن 185 تن است. آب آن از قنات و محصول آن غلات و پنبه و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).

قصر. [ق َ] (اِخ) دهی از دهستان تبادکان بخش حومه ٔ شهرستان مشهد در 15 هزارگزی شمال خاوری مشهد و 3 هزارگزی باختر راه مشهد به تبادکان. جلگه و معتدل است. سکنه ٔ آن 276 تن است. آب از قنات و محصول غلات و شغل اهالی زراعت و مالداری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


نشین

نشین. [ن ِ] (نف) اسم فاعل مرخم است از نشستن. نشیننده. آن که می نشیند. || نشیننده و نشسته و همیشه بطور ترکیب استعمال می گردد. (ناظم الاطباء). به صورت پساوند به دنبال اسم آید، بدین شرح: 1- به معنی نشیننده در کلمات: اجاره نشین. اعتکاف نشین. اورنگ نشین. بادیه نشین. بالانشین. بردرنشین. بست نشین. بیابان نشین. پائین نشین. پالکی نشین. پرده نشین. پس نشین. پشت میزنشین.پیش نشین. پیل نشین. تارک نشین. تخت نشین. ته نشین. جانشین. جزیره نشین. جنگل نشین. چادرنشین. چله نشین. حاشیه نشین. حجله نشین. حومه نشین. خاک نشین. خاکسترنشین. خانقاه نشین. خانه نشین. خرابه نشین. خلوت نشین. خم نشین. خوش نشین. درگه نشین. دل نشین. ده نشین. راه نشین. روستانشین. ره نشین. زانونشین. زاویه نشین. زیرنشین. زیرپانشین.زیج نشین. ساحل نشین. سایه نشین. سجاده نشین. سدره نشین.سرنشین. شب نشین. شهرنشین. صحرانشین. صدرنشین. صف نشین. صفه نشین. صومعه نشین. کاخ نشین. کجاوه نشین. کرایه نشین. کرسی نشین. کشتی نشین. کناره نشین. کوه نشین. گاه نشین. گوشه نشین. عزلت نشین. عقب نشین. عماری نشین. محمل نشین. مربعنشین. مرزنشین. مسجدنشین. مسندنشین. نواحی نشین. والانشین. ویرانه نشین. هم نشین. هودج نشین. رجوع به هر یک از این مدخل ها در ردیف خود شود. 2- به معنی محل نشستن و مکان و جا در ترکیبات ذیل: ارمنی نشین. اسقف نشین. اعیان نشین. امیرنشین. ایل نشین. ترک نشین. حاکم نشین. حکومت نشین. خلیفه نشین. دوک نشین. شاه نشین. شاهزاده نشین. شه نشین. کردنشین. کنت نشین. کوچ نشین. گدانشین. عرب نشین. فقیرنشین. لرنشین. مطران نشین. مهاجرنشین. رجوع به هریک از این مدخل ها در ردیف خود شود. 3 -به معنی نشسته در ترکیبات ذیل: خاطرنشین. دلنشین.

نشین. [ن ِ] (اِ) قطب را گویند و آن نقطه ای است از فلک. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا). قطب، نقطه ٔبی حرکت زمین. (فرهنگ خطی). قطب شمال. (ناظم الاطباء). || پوست درون مقعد. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا). پوست درون مقعده. (ناظم الاطباء).
- نشین برآمدن، خروج مقعده. (یادداشت مؤلف).
|| مقعده. (یادداشت مؤلف). تهرانی: نیشین (کون، سوراخ مقعد)، در سلطان آباد اراک: نشین (سوراخ کون) از نشستن و نشین. (ازحاشیه ٔ برهان چ معین). || تکمه ٔ بواسیری در دبر. (یادداشت مؤلف). || رویه و پوشش بیرونی بالش و متکا. (ناظم الاطباء).


قصر هندوان

قصر هندوان. [ق َ رِ هَِ دُ] (اِخ) قصر عارفان است. رجوع به قصر عارفان شود.

فرهنگ معین

قصر

(قَ) [ع.] (اِ.) کوتاهی، سستی.

معادل ابجد

قصر نشین

800

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری